به راهم ادامه دادم رسیدم جایی که آدمهایش سر و بدنشان همه گلی بود ، به نشانه ی بدبختی ، قیافه هایشان عین آدم هایی بود که سالهاست در این بدبختی نفرین شده نالانند ، از میانشان رد می شدم و روی سرشان کاه می ریختم و آنها رها می شدند !
صحنه ی عجیبی بود ولی من فقط می خواستم به قبرستان برسم ، گذشتم و بعد سرزمینی بود یخ زده ، برف آمده بود . مامان می گوید برف در خواب غم است و من می دانستم چرا غمگینم ، من فقط می خواستم بروم قبرستان ،نرسیدم ، مسیر خوابم از اینجا بالکل عوض شد در حالیکه میدانستم به قبرستان نرسیده ام و چیزی را که باید ندیده ام .
خوابهای من چه خوب و چه بد همه ناتمامند، گاهی دلم می خواهد در خواب هایم بمانم و هرگز بیدار نشوم ، راز قبرستان اذیتم می کند و این یعنی هر چه زودتر باید بروم واقعا آنجا شاید چیزی را که در خواب ندیدم در بیداری ببینم. من آدم مرگ اندیشی هستم ، گاهی می ترسم از آن و گاهی نه درواقع بیشتر از قبر و کیفیتش می ترسم تا خود مرگ، بیشتر مشتاق دیدنم ، مشتاق آن حوادث عظیم و کوبنده ، مشتاق حقیقت وقتی عیان می شود و تو را طوری در بر می گیرد که پیرت می کند . از دنیا و قواعدش خسته ام ، از سوالهای بی جواب ، از اینکه چه بدانی و چه ندانی باز سرت می خورد به دیوار ، از سو تفاهمات دنیا خسته ام، از اینکه تلاش هایم حتی در مورد آدمهایی که دوستشان دارم نتیجه ی عکس می دهد . مرگ را با همه ترس و گنگی و هیبتش دوست دارم چون میدانم چه خوب باشی و چه بد به گفته ی خود عزیزش ، در آن لحظه می بینیش امام علی را ، گاهی برای همین لحظه ، برای همین دیدار دلم می خواهد بمیرم چون ارزشش را دارد ، ندارد ؟
لقا الله بعد این همه دوری ، این همه حیرانی ، این همه سختی ، با همه بدی ام باز می خواهمش ، انس حقیقی ، قرار دائمی که انا لله و انا الیه راجعون ...
فقر از ديدگاه دكتر علي شريعتي...برچسب : نویسنده : mahmoodsalemi بازدید : 204